شنیده ام بهشت زیر پای شماست....

یکی از این خانههای بهاری،خانه باصفای سادهای است که مانند بهشتی بر روی زمین جای گرفته.

خانه حاج عماد، سردار بزرگ مقاومت خانه ساده روستایی است که به صفای مادر بزرگوار سه شهید مزین است. مادر جهاد،فواد،عماد مادر مردانی است که به قول خودش آنها را برای شهادت تربیت کرده بود.

 

مادر سه شهید، آنها را در این خانه بزرگ کرده و از هر سوی این خانه خاطره ای شیرین دارد.

عماد سیزده ساله بوده که شاگرد بنای این خانه روستایی می شود وخانه ای چنین با صفا به دستان این اسطوره مقاومت ساخته می شود.

مادر عماد به وسعت زیبایی باغچه خانهاش خاطره بسیار دارد ولی خاطرهای شنیدنی از شهید بازسازی لبنان مهندس حسن شاطری از زبان او شنیدنی است. مادر حاج رضوان از حاج حسن شاطري اينگونه مي‎گويد: بعد از جنگ سی وسه روز شنیده بودم که مهندسی از ایران برای مدیریت و در دست گرفتن کار بازسازی به لبنان آمده اما او را نمیشناختم. تخریب جنگ زیاد بود و نگرانی ما هم در آن شرایط بسیار. خرابیها باید زودتر آباد میشد و مردم باید زودتر سرو سامان میگرفتند. یکسال قبل از شهادت عماد بود، روزی نگرانیم را به او گفتم که در این شرایط مهندسی که از ایران آمده چگونه میتواند این همه کار را انجام دهد.

حاج عماد لبخندی زد و گفت:خیالتان راحت! کسی آمده که بهترین فرد برای این کار است.

بعد از یکسال و در زمان شهادت عماد روند بازسازی به قدری خوب پیش رفته بود که دیگر همه جا مهندس ایرانی را میشناختند؛ کسی که بیوقفه کار کرده بود و خرابیها زودتر از حد تصور همه  آباد شده بود.

مهندس حسام (شهيد شاطري)بعد از شهادت حاج عماد برای عرض تسلیت همراه مسوولین ایرانی به خانه ما که آمد براي اولين بار او را دیدم.

خانه شلوغ بود و همه به احترام او برخاستیم. در این مدت آنقدر تعریف او را شنیده بودیم که دوست داشتم او را از نزدیک ببینم.

مهندس تا مرا دید، نزد من آمد وگفت : مادر، از شما تقاضایی دارم. صمیمیت کلامش بر جانم نشست وقتی مرا مادر خطاب کرد.

 گفتم :بفرمایید

گفت:اگر میشود از این جایی که ایستادید چند قدم آنطرفتر بروید.

با تعجب گفتم:حتما و یک قدم عقب رفتم .

ایشان با حضور آن همه مسوولین وجمع رسمی ،بر زمین نشست و بر جای قدمهایم بوسه زد.

همه جمع منقلب شدند و من شرمنده تواضع ایشان .چون باید مقام ایشان را در لبنان بدانی و احترامی که همه ما برای ایشان قایل بودیم و بدانی که کار ایشان چقدر تواضع و صمیمیت به همراه داشت. ایشان برخاست و گفت :شنیدهام بهشت زیر پای شماست.

قهرمان شهرم.. شهيد حيدر عبدوس..

مسئول تبلیغات جبهه وجنگ در جبهه های جنوب

 حجت الاسلام مهدی (حیدر )عبدوس در 14 فروردین سال 1341 ه ش در تهران در خانواده ای مذهبی و مقلد امام و از نظر مادی متوسط متولد شد.
از اوان کودکی دارای استعداد فوق العاده ای بود و حتی تا قبل از رفتن به مدرسه مرتب در جلسات قرآن شرکت می کرد و به زودی قرآن را آموخت.
در دوران تحصیلش با وجو د اینکه به خاطر فشار مادی لباس وصله دار ی پوشید لیکن مورد علاقه شدید کلیه مربیان خصوصا معلمش بود و به قول یکی از معلمان دوران ابتدایی که پس از شهادتش مطرح کرد؛ شهید باعث باحجاب شدن و مقید شدن ایشان بوده است. در همان موقع در جلسات دعا شرکت می کرد و به قول همراهانش از ابتدای جلسه تا انتهای جلسه گریه می کرد.ا و عشق و علاقه وافری به اهل بیت داشت .
در دوران راهنمایی در مدرسه به همراه یکی از معلمانش به فعالیتهای سیاسی می پردازد که با عث اخراج آن معلم از مدرسه می شود.
داشتن قدرت و تشخیص حق از باطل باعث شد تا خیلی زود به باطل وپوچ بودن رژیم ستمشاهی پی برده و هنگامی که این تشخیص او باعث می شد فشار فکری برایش ایجاد شود، متوسل به اهل بیت خصوصا حضرت مهدی (عج)می شد. و جلسات دعایی در این رابطه بر قرار می کرد . فعالیتهای سیاسی او در دوران دبیرستان همچنان ادامه داشت و یک بار به همراه چند تن از دوستان عکس شاه را پایین کشیدند و شعارهایی هم بر ضد شاه نوشتند که به خاطر آن مدتها ساواک به دنبالشان بود. به همین خاطر مدتی را فراری بوده و به قم عزیمت می کند و درس طلبگی را به همراه درس دبیرستان شروع می کند .
تعقیب های ساواک در قم هم او را رها نکرده و دستگیرش می کنند و مدت کوتاهی را در زندان بسرمی برد اما با ضمانت پدر یکی از دوستانش آزاد
می شود .او هرگز دست از فعالیت نمی کشد و از ابتدای انقلاب به پخش و تکثیر نوار ها و اعلامیه های امام ،حتی در شهرستانها مبادرت می ورزد . با وجود همه این مسائل و مشکلات و فعالیت ها موفق شد با معدل بسیار عالی سال تحصیلی اش را به پایان رسانده .طلبگی را هم تا مرحله رسائل و مکاسب رسانید به هنگام شروع جنگ تحمیلی مرتب به جبهه می رفت . حتی از ابتدای جنگ ودرگیری های ضد انقلاب که بسیاری هنوز خبر از جنگ نداشتند در جنگ شرکت داشت و یکی از دوستان بسیار نزدیکش شهید می شود .
کسانی که باشهید «عبدوس» آشنا هستند خصلتهای زیر را ازاوبه یاددارند:
1- متانت شهيد كه ديدن او انسان را به ياد خدا مي انداخت.خيلي بردبار و صبور بود. خوش برخورد و خوش رو بود و همه را به خود جلب مي كرد. شهيد اخلاصي داشت كه از سراپاي وجودش فرا مي ريخت.
2- تحقيق مي كرد كه خدا را بهتر بشناسد. با دوستان جلسات هفتگي داشتند درباره آقا امام زمان(عج) صحبت مي كردند دردهايشان را از عمق دل و جان با امام زمان بازگو مي كردند و از او مي خواستند كه در ظهورش تعجيل فرمايد.يك روز كه در خانه خود مان جلسه بود مي ديدم كه اين نوجوانان كه در حدود پانزده سال داشتند چگونه با امام خود درد دل مي كردند و اشك مي ريختند.
3- براي كمك به مردم بيشتر وقتشان در مساجد بود . مسجد النبي نارمك. در سخنراني ها شركت مي كردند و شب ها ديروقت به خانه مي آمدند .درمسجد كميل در تهران نو و مساجد ديگر شركت مي كردند و جلسه قرآن و احكام دين. در پيروزي انقلاب نقش به سزايي داشتند.
4- با مردم و دوستان خوش برحورد بود و به مشكلات آنها رسيدگي مي كرد. سعي مي كرد مشكلات آنها را با صبر و آرامش برطرف كند.
5- با دوستان طوري برخورد مي كرد كه آنها علاقه زيادي به او داشتند ، مهربان و صميمي بود و محترمانه برخورد مي كرد.
6- فرق نمي كرد ارتباط اجتماعي او همانطور بود كه در خانه عمل مي كرد .رفتار اسلامي را در خانه پياده مي كرد آن طور كه امامان ما گفتند كه چگونه بايد زندگي خوبي داشته باشيم.
7- از نظر عبادي و معنوي اينكه در مساجد شركت مي كرد به نماز اول وقت اهميت مي داد در نماز جمعه ، دعاي كميل ، سخنراني ها و دعاي ندبه شركت مي كرد و به كارهاي علمي نيز مي پرداخت.
8- همیشه در صحبتهایش اصرار داشت:عزت نفس داشته باشيد. عفت كلام داشته باشيد. عزت بيان داشته باشيد و خدا را در همه جا به ياد داشته باشيد.
9- كسي كه از ياد خدا غافل مي شد و يا عواملي باعث می شد او از ياد خدا غافل شود وبه دنيا و دنيادوستي كشانده شود ؛ بيزار بود.
10- به خدا نزديك شدن و انجام اعمال قرب الهي نماز و كمك به خلق دست محرومان را گرفتن را خیلی دوست داشت.
11- بنده خالص خدا شدن آرزوي اوبود.دروصیت نامه اش مي گويد :ظرفيت و گنجايش ما نيل به لقاءا... و ايزدمنان است. در اين ظرف مبارك همه را داخل نكنيم. ما از اوئيم و هر چه در كف ماست متعلق به اوست. تحرك و سكونمان از الطاف اوست.
12- رفتن به جبهه را تكليف شرعي خود مي دانست. آنچه مسلم است با سراپاي وجود خود سعي در حراست و به ثمر رساندن اين انقلاب و حفظ‌ آن داشت.
13- درزندگی او هر چيزي جاي خود داشت، هم آرام بود هم پرجوش و خروش و فعال، هم آرام بود كه مشكلات زندگي و برخورد با ديگران را به آرامي جواب مي داد و هم در صحنه هاي انقلاب و جنگ پرجوش و فعال بود.
14- روابطش با افراد فاميل و دوستان و آشنايان صميمانه بود. مهربان و متواضع بود.محبوبيت زيادي در ميان اقوام و آشنايان داشت. ديدن او انسان را به ياد خدا مي انداخت.
15-به امام خميني (ره)علاقه ی عجیبی داشت. نسبت به امام و تعصب در پيروي از فرامين رهبري دقت زیادی داشت.
16- در پيروزي انقلاب سهم به سزايي داشت. در پخش اعلاميه و نوار امام و بعد از انقلاب براي به ثمر رساندن انقلاب تلاش مي كرد.
در تمامی دوران جنگ معتقد بود که با شرکت در جهاد می تواند قرب خدایی را کسب نماید .در سال 1361 ازدواج کرد و پس از مدت کوتاهی به جبهه برگشت. حضور مستمر در جبهه باعث نشد او درس وتحصیل را فرامش کند. در همه عملیات شرکت داشت و احیانا اگر در عملیاتی به دلائلی شرکت نداشت ، بعد از آن برای پاکسازی خود را می رساند. معتقد بود که کار تبلیغی اش در این زمان بیشتر نیاز است .چند مورد برای فرماندهی تبلیغات یا معاونت فرماندهی به ایشان پیشنها د شد ولی از آنجا که احساس می کرد وجودش در لشگر هم برای خودش و هم برای عزیزان رزمنده سازندگی بیشتری دارد ،قبول نکرد تا سر انجام بدون رضایت قلبی اش و با اصرار زیاد مسئولین بالا فرماندهی تبلیغات شمال غرب را به عهده گرفت .
در قرار گاه حمزه سید الشهداء(ع) بود، رزمندگان زیادی در اطراف او بودند و او با رفتار شایسته اش همه را مجذوب خود کرده بود .در تمام مدت به دنبال فرصتی می گشت که استعفا دهد و دوباره به لشگر رفته و فعالیتش را ادامه دهد تا سر انجام یک ماه قبل از شهادتش موفق به این کار شد و به جبهه جنوب رفت و پس از مدت کوتاهی که از حضور او در جبهه های جنوب می گذشت،با گفتن ذکر یاحسین،کسی که آموزگار تمامی دوران زندگی اش بودو در س آزادگی را از او آموخته بودو در سن 25 سالگی شربت شهادت را نوشید .
خاطرات جذاب و خواندني شهيد در ادامه مطلب
ادامه نوشته

قهرمان شهرم ...شهيد ابوالحسن نظري....

فرزند حیدرعلی مسئولیت : مسؤول مخابرات
متولد ۱۳۴۰ در سمنان تاریخ شهادت : ۲۱/۱۱/۶۴
تحصیلات : دیپلم محل شهادت : خوزستان – خرمشهر – ام الرصاص
شغل : پاسدار نحوه شهادت : اصابت ترکش به دست و پا
تاهل : متاهل تعداد فرزند : ۱ عملیات : والفجر ۸
یگان : سپاه محل دفن : گلزار شهدای امام زاده اشرف سمنان
مدت حضور ماه و روز بنیاد : سمنان

مجموعه خاطرات

از کودکی دوشادوش با من کار می‌کرد؛ کشاورزی، بنّایی و هر کاری که با آن می‌توانست پول حلال در بیاورد تا هم خرج خودش کند و هم کمکی برای من باشد.

داشتم خانه می‌ساختم اما دستم تنگ بود تا جایی که پول مصالح ساختمان را به زور می‌توانستم جور کنم. در عوض پول کارگر نمی‌دادم. خودم و بچه‌ها کار می‌کردیم.

ابوالحسن می‌گفت:« بابا! این قدر غصه نخور بالاخره مشکلات تموم می‌شه. ».

می‌گفتم:« کی؟ چه جوری؟ ».

می‌گفت:« گهی پشت به زین و گهی زین به پشت. ».

با این که سنی نداشت اما قوّت قلبم بود. دست روی شانه‌اش می‌گذاشتم و می‌گفتم:« خدا شما رو برام ببخشه که کمکم می‌کنین! ».

لیوانی آب در دست داشت. نیمی از آن را خورد و بعد نشانم داد و گفت:« اگه به خدا توکل کنیم همه سختی‌ها مثل این آب خوردن راحت و آسون می‌شه. ».

برگرفته از خاطرات پدر شهید




بهار که می‌شد دل ما هم مثل درخت انار و توت توی باغ جوانه می‌زد. از صبح علی‌الطلوع مقداری غذا برمی‌داشتیم و به طرف باغ روانه می‌شدیم. زحمت‌های ما به ثمر می‌نشست بعد از سه چهار ماه. ابوالحسن همیشه همراه ما بود اما حالا جبهه و جنگ او را به خودش مشغول کرد و کمتر می‌دیدیمش.

در باغِ انار کوچک و چوبی بود و یک قفل بزرگ داشت. در باغ گوجه، بادمجان و سبزیجات هم می‌کاشتیم. یک روز من و همسرم مشغول چیدن گوجه بودیم که ناگهان صدای چرخش خشک و خشن در روی لولا، ما را به خود آورد.

سرمان را که بالا گرفتیم، ابوالحسن را دیدیم با همان چهره خندان و تو دل بروی همیشگی. از دور سلام کرد و به طرف ما خیز برداشت. مادرش زودتر از من به طرفش رفت و او را در آغوش فشرد. من هم…

کمی که گذشت به تک‌تک درختان باغ نگاه انداخت و بعد گفت:« بابا! درخت‌های انار چقدر سر به زیر شدن؟ » و خندید.

هنوز جوابی از ما نشنید که گفت:« درخت توت هم منتظر بود تا من بیام مگه نه؟ ».

گفتم:« آره پسرم! همه نگرانت بودیم. ».

مادرش گفت:« دیگه نمی‌گذارم که بری و من چشم به راهت بمونم. ».

رفت بالای درخت توت و از همان بالا که توت می‌چید و در دهانش می‌گذاشت، گفت:« مادر! باز هم که داری ساز مخالف کوک می‌کنی؟ ».

گفتم:« مادرت راست می‌گه… ».

نگذاشت حرفم تمام شود که گفت:« دلتون رو بگذارین کنار دل خونواده‌ی شهدا. ».

مادرش که بغض تا بیخ گلویش را گرفته بود، گوجه را توی بقچه پرت کرد و گفت:« مادر که نیستی بفهمی. ».

او شاخه درخت را به طرف خودش خم کرد و توت بزرگی را کند و گفت:« هنوز که نرفتم سه چهار روز دیگه هم پیشتون می‌مونم. ».

گفتم:« پسرجان! اگه سهمیه بندی هم که باشه سهمت تموم شد. بگذار دیگران که نرفتن برن. ».

گفت:« بابا! سهم من تموم نمی‌شه مگه این که جنگ تموم بشه یا من شهید بشم. ».

مادرش مشت به سینه‌اش کوبید و گفت:« ابوالحسن! با این حرف‌ها دلم آتیش می‌گیره. نمی‌خوام این طوری حرف بزنی. ».

دستش را به نشانه احترام روی چشمش برد وگفت:« اطاعت مادر! هر چی تو بگی. ».

برگرفته از خاطرات مادر شهید




به خواستگاری‌ام که آمد همه افراد خانواده موافق این وصلت بودند.

می‌گفتند:« پسر عموته. جوون برازنده‌ای یه. ».

من هم قبول کردم، اما واقعاً برازنده بود؛ ایمان، اخلاق و رفتارش.

وقتی می‌خواستند برای ما عروسی بگیرند، یک روز گفتند باید برای خرید عروسی به بازار برویم، اما او نیامده بود و آن چه را که بزرگترها انتخاب کردند بی‌چون و چرا قبول کرد.

بعد از ازدواج یک دفعه به او گفتم:« آقا! از کارهای تو در عجبم. ».

گفت:« چه طور؟ ».

گفتم:« تو برای خرید عروسی هیچ نظری ندادی. انگار داشتن یا نداشتن زندگی مادی خیلی برات مهم نیست. ».

لبخندی کنج لبش نشست و گفت:« خیلی چیزهاست که منو هم به تعجب وا می‌داره. ».

با خوشحالی گفتم:« چی؟ سلیقه‌ام خیلی خوب بود که تو همه چیز رو قبول کردی؟ ».

لبخند روی لبش کم رنگ شد و گفت:« سلیقه‌ات که خوبه اما جوونهای ما که از آرزشون می‌گذرن و از همه چیز دست می‌کشن، بیشتر برام عجیبه. ».

از حرفش شرمنده شدم و گفتم:« تو هم از جنس اونهایی. ».

به دور دست خیره شد و گفت: « ما کجا و اونها کجا؟ ».

برگرفته از خاطرات همسر شهید




چون تازه ازدواج کردیم، شناخت زیادی از او نداشتم.

یک روز مشغول شستن ظرف‌ها بودم که ناگهان صدای خرد شدن بشقاب در کف آشپزخانه مرا به خود آورد. دل من هم مثل بشقاب شکست. خیلی ترسیدم و دست و پایم را گم کردم.

کمی دور خودم چرخیدم. بعد دویدم طرف حیاط و جارو و خاک انداز آوردم و تکه‌های بشقاب را جمع کردم. آنها را دور ریختم و محزون نشستم.

عصر وقتی ابوالحسن آمد، گفت:« چرا ناراحتی؟ حالت خوب نیست؟».

گفتم:« آره. کمی مریض احوالم. ».

اصرار و التماس که حتماً مرا ببرد دکتر. این بیشتر نگرانم می‌کرد. گفتم:« نه، طوری نیست. قرص سردرد خوردم حالم خوب می‌شه. ».

ماجرای شکستن بشقاب را دو ماه از او پنهان کردم، اما عذاب وجدان داشتم. یک روز با ناراحتی گفتم:« می‌خوام موضوعی رو بهت بگم اما می‌ترسم ناراحت بشی. ».

دو زانو روبه رویم نشست و گفت:« مگه چی شده؟ ».

دل به دریا زدم و گفتم:« فلان روز یک بشقاب از دستم افتاد و شکست.».

منتظر بود که من ادامه حرفم را بگویم اما…

گفت:« خب بعد چی شد؟ ».

با تعجب گفتم:« هیچی دیگه. شکسته‌ها رو بردم ریختم دور که تو نبینی و دعوام نکنی. ».

خنده‌اش همه فضای اتاق را پر کرد و گفت:«همین؟ فدای سرت! این که ناراحتی نداره. ».

نفس راحتی کشیدم و گفتم:« هزار فکر و خیال توی سرم وول خورد تا چه جوری بهت بگم. ».

با جدیّت گفت:« هر وقت از فرمان خدا سرپیچی کردی غمگین و ناراحت باش که چه جوری باید جواب خدا رو بدی. ».

برگرفته از خاطرات همسر شهید




خیلی مراعات حال خانواده شهدا را می‌کرد. بعد از ازدواج‌مان هر وقت بیرون جایی می‌خواستیم برویم، خیلی محترمانه و طوری که من ناراحت نشوم، می‌گفت:« خانم! من و تو کنار هم و با هم بیرون نریم تا خونواده‌ی بی‌سرپرست ناراحت بشن. ».

هر چه او می‌گفت من عمل می‌کردم.

برگرفته از خاطرات همسر شهید




پدر شوهرم یک قطعه زمین داد تا در نزدیکی‌اش خانه بسازیم و از او دور نباشیم. وقتی ابوالحسن پی ساختمان را کند، یک روز پدرش گفت:«پسرم! پی ساختمانت رو محکم کن تا با یک تکون کوچک فرو نریزه. ».

حرف پدرش او را به فکر فرو برده بود. سنگ کوچکی را که جلوی پایش بود، کمی با آن بازی کرد و گفت:« بابا! ای کاش این قدر که به فکر خونه دنیایی‌مون هستیم به محکم کاری خونه آخرت مون هم می‌اندیشیدیم. ».

برگرفته از خاطرات همسر شهید




سال شصت و چهار او جبهه بود.

آن روز صبح که از خواب بیدار شدم، دلم روشن بود و منتظر یک اتفاق خوب بودم.

ساعت ده صبح بود وقتی زنگ در به صدا در آمد، چادر سر کردم و پله‌ها را دو تا یکی پایین رفتم. دویدم طرف در. فکر کردم خودش است اما نبود.

پستچی پشت در بود. تا مرا دید، پرسید:« منزل ابوالحسن نظری این‌جاست؟ ».

زود گفتم:« آره همین جاست، کاری داشتین؟ ».

کیفش را باز کرد و نامه‌ای در آورد و به طرفم گرفت. نامه را که دیدم، برق امید در دلم جهید. توی حیاط نشستم و پاکت‌ نامه را باز کردم و از اول تا آخرش را چند بار خواندم.

اشک از گوشه چشمم سُر خورد و افتاد روی نامه. جوهرش پخش شد و من….

همان طور که در نامه نوشته بود، بعد از چند روز آمد و همان طور که قول داده بود بلیط مشهد هم خریده بود.

عصر همان روزی که آمد سمنان، راه افتادیم. با خودم فکر می‌کردم بهترین اتّفاق زندگی مشترک ما است.

ده روز در مشهد ماندیم. ساعت‌های متوالی در حرم می‌ماندیم و دعا و زیارت‌نامه می‌خواندیم.

روز آخر که می‌خواستیم برگردیم، روبه روی گنبد طلایی ایستاد، تعظیم کرد و گفت:« امام رضا! از خدا بخواه آرزوم به تأخیر نیفته. ».

به من گفت که آمین بگویم.

شهادت آرزویش بود که به آن رسید.

برگرفته از خاطرات همسر شهید




در سال شصت و دو بعد از عملیات خیبر با ابوالحسن آشنا شدم. او مسؤول مخابرات بود در گردان موسی بن جعفر. از اول تا آخر خدمتش هشت نه ماهی بود که آخرش منتهی شد به شهادت شهید زین‌الدین. بعد از آن از جنوب آمدیم به سدّ دز و از آن جا به مهاباد رفتیم.

در مهاباد ساختمانی به ما دادند در منطقه کشتارگاه که هر دو گردان سمنان در یک سالن با هم جمع شدیم.

یکی از گردان‌ها را شهید خالصی فرماندهی می‌کرد و گردان دیگر را سردار مهدوی‌نژاد.

سید جمال احمدپناهی مأمور بود به نیروها سر بزند.

در یک انباری می‌خوابیدیم با پتوهای گرد و خاک گرفته و نامناسب که هم زیرانداز ما بود و هم روانداز. آن شب ابوالحسن خوابیده بود و کنار در اتاق یک پارچ آب بود.

زمستان بود و هوا سرد. ابوالحسن متوجه نشد و آب را ریخت. آب لباس و پتویم را خیس کرد و نزدیک بود از سرما قندیل ببندم.

ابوالحسن خواب از سرش پرید. بلند شد. لباسش را در آورد که من بپوشم، اما من قبول نکردم.

خیلی نگران شد و چپ و راست عذرخواهی می‌کرد. اورکتش را به زور داد به من.

فردا صبح با ناراحتی گفت:« آقا داوود! سرما که نخوردی؟ ».

کمی سر به سرش گذاشتم و گفتم:« نه، فقط صدام گرفت و سرم درد می‌کنه. ».

باز هم عذرخواهی کرد.

داود شاهجویی(همرزم شهید)




س: خودتان را معرفی کنید؟

ج: ابوالحسن نظری اعزامی از سپاه سمنان

س: نظرتان در مورد آینده جنگ چیست؟

ج: جنگ ما جنگ اسلام و کفر است. در لشکر اسلام شکست معنایی ندارد چه کشته بشویم و چه بکشیم.

س: با توجه به این که انتخابات ریاست جمهوری نزدیک است و حرکت‌هایی از سوی ضدانقلاب انجام شد، نظرتان در این مورد چیست؟

ج: ما مقلّد امام هستیم و آنچه بر ما تکلیف کرده پذیراییم. امت شهیدپرور با حضور خود مشت محکمی بر دهان ابرقدرت‌ها و دشمنان داخلی و خارجی می‌زنند.

بخش‌هایی از مصاحبه با شهید




و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل‌الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون…

« رب الشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفهقوا قولی. ».

به نام خداوند متعال و سپاس و درود بر هستی بخش جهان. درود بر حضرت مهدی عجل‌الله منجی بشریت و درود به قلب تپنده مستضعفین جهان و امام امت حضرت امام خمینی. سلام بر شهیدان گلگون کفن از صدر اسلام تا کربلای ایران.

به لطف خدا و یاری امام زمان قرار است در جهت یاری رساندن به اسلام عزیز و برافراشتن پرچم توحید بر فراز کاخ‌های استکبار جهانی.

امیدوارم آنچه را که به قلم می‌آورم همان باشد که از قلبم تراوش می‌کند. اکنون که توفیق الهی نصیبم شده و مورد رضایت حضرت حق قرار گرفتم تا عازم جبهه شوم، لازم می‌دانم عقاید و وصیت خود را برای بازماندگان بیان کنم، اما نمی‌دانم در میان شما خواهم ماند یا خیر.

من راهی را انتخاب نموده‌ام که آگاهانه است. من بر اساس شناخت از اسلام عزیز به جبهه آمدم تا بتوانم بر حق خمینی کبیر پاسخ گفته باشم، چون اسلام مورد تجاوز یزیدیان زمان قرار گرفته است. اسلام به خون نیاز دارد.

اقرار می‌کنم و شهادت می‌دهم به وحدانیّت خداوند متعال و رسالت حضرت خاتم‌النبین محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و صد و بیست و چهار هزار پیغمبر الهی از آدم تا خاتم و دوازده امام و چهارده معصوم از جانب خداوند.

شهادت می‌دهم به اصول و فروع دین، معاد، قیامت، برزخ و سؤال و جواب قبر، فشار قبر و صراط و ملائکه.

اعتقاد داریم که ولایت فقیه استمرار بخش راه امامان عزیز است.

خداوندا! راهی بس دشوار و طولانی در پیش دارم اما توشه‌ای در برندارم.

خداوندا! اگر لطف و کرم تو نباشد، راهی جز تحمل عذابت را ندارم. این حقیر کی می‌تواند شکر این همه نعمت‌ها را بگزارد.

خدایا! کمکم کن که فراموشت نکنم و به لقاء تو برسم. بگذار در کربلای ایران قطره خونی که دارم، تقدیم راه اسلام و امام عزیزم نمایم تا بتوانم رضایت خداوند را به دست آورم.

خدایا! تو را سپاس می‌گویم که توفیقم دادی در زیر پرچم اسلام جزء لشکریان امام زمان باشم و تا آخرین نفس در راه خدا جانفشانی کنم.

خدایا! هستی من و تمام وجودم از آن توست. بی تو من هیچ و پوچم. وجودت را در خودم احساس می‌کنم و به تو عشق می‌ورزم. اکنون می‌خواهم به ندایت لبیک گویم تا گوشه‌ای از دین خود را ادا کرده باشم. پس توفیقم ده و یاری‌ام کن که بی‌تو به کسی توجه ندارم و کسی جز تو یاورم نیست.

ملت مسلمان ایران! شهیدان عزیز جان نثاری کرده‌اند و مسؤولیت سنگینی را بر دوش ما گذاشتند. این سنگینی مسؤولیت پشتم را خم کرده است. جمهوری اسلامی خونبهای هزاران شهید است که اکنون به دست من و شما سپرده شده است. باید پاسدار آن باشیم و آن هم با نثار خون میسر است.

مسؤولیت ما رساندن پیام شهیدان به گوش جهانیان و دنیای اسلام است. پیام شهیدان از روحانیّت و مطیع بی‌چون و چرای ولی فقیه بودن است. پیام شهیدان اجرای احکام اسلامی نجات مستضعفین از بند اسارت مستکبرین و آزادی کربلای حسین علیه‌السلام و آن گاه راهی شدن به قدس عزیز است.

اجرای پیام شهدا لیاقت و توفیق الهی می‌خواهد. تنها ذکر ویاد خداست که پیمودن این راه طولانی میسر می‌گردد و ما را در قیامت رو سفید محشور می‌نماید.

به پا داشتن نماز، انجام مستحبات و توسل به امامان عزیز راه پیروزی را نزدیک می‌کند. خون شهید فریاد می‌زند مطیع رهبر باشید. خون شهید فریاد می‌زند احتکار نکنید…

چرا غیبت می‌کنیم؟ چرا ریا می‌کنیم؟ مگر نه این است که شهیدان حاضر و ناظر بر اعمال ما هستند؟ هر اشتباهی که از ما سربزند، امام زمان و شهدا از ما ناراحت می‌شوند. همه باید درصدد این باشیم که همدیگر را اصلاح و راهنمایی کنیم. عزیزان من! همه باید کوشش کنیم خود را بسازیم. همه در محضر خدا هستیم. تمام اعمال و حرکات ما توسط ملائکه نوشته و یک روز به ما نشان داده می‌شود.

برادران و هم‌سنگران عزیز! ضجه و ناله نیمه شب خانواده شهدا، یتیمان، ناله ‌اسیران در بند اسارت رژیم صهیونیستی، ناله و ضجه مردم آواره فلسطین و افغانستان، گرسنگان جهان همه و همه را آویزه گوش خود سازید.

همه مستضعفین و مردم مسلمان عراق در انتظار پیروزی اسلام عزیز هستند. این بدون کمک و یاری خدا و همت شما عزیزان امکان پذیر نیست.

با قلبی مملّو از ایمان به خداوند و توکل بر او و توسل به امامان معصوم به پیش می‌رویم تا کاخ‌های ظلم و ستم استکبار جهانی را فرو ریخته تا دین خود را نسبت به شهدا ادا کرده و قلب‌های ستم دیده و رنج کشیده را شاد کنیم.

جوانان عزیز! با هجومی یک پارچه استکبار جهانی را به لرزه در آورید و ستمکاران را به زباله‌دان تاریخ بفرستید.

پدر و مادر عزیزم! از شما حلالیت می‌طلبم و می‌خواهم رضایت دهید، چون رضایت شما رضایت خداوند است.

ما در این دنیای فانی امانتی بیش نیستیم. یک روز این امانت باید به صاحبش برگردد. حالا که میوه دل خود را به صاحبش برمی‌گردانید به یاد علی‌اکبر امام حسین و قاسم بن حسن باشید.

برادران و خواهران من! پیام رسان خونم باشید. آن گونه رفتار کنید که حرمت خون من حفظ شود. صبور باشید و طوری بچه‌های خود را تربیت کنید که برای اسلام و مسلمین افتخار باشد.

همیشه و در هر لحظه به یاد خدا و پشتیبان اسلام باشید.

همانطور که می‌دانید کیان اسلام در معرض خطر قرار دارد. حفظ اسلام بر هر فرد مسلمانی واجب است.

جبهه می‌روم تا قطره‌ای از دریای خروشان باشم به امید روزی که با پیروی کامل از اسلام زمینه‌ساز ظهور حضرت مهدی عجل‌الله را فراهم کنیم.

برادران عزیز! پاسداران امام زمان! ارتباط خود را با خدا کم نکنید. از خدا پیروزی و کمک بخواهید. شکست ما روزی است که از خدا غافل شویم و خدا را حاضر و ناظر بر اعمال خود ندانیم.

با خواندن دعا و قرآن قلوب خود را منوّر گردانید.

خداوندا! در پایان سخنانم، ملتمسانه از تو می‌خواهم که مرا ببخشید و اعمال ناچیزم را قبول کنی.

خدایا! تا مرا نیامرزیده‌ای از دنیا نبر. از تو می‌خواهم که گناهانم را بریزی و لطف بی‌پایانت را شامل حالم گردانی که سخت از گناهانم پشیمانم.

خدایا! در دنیا و آخرت مرا رو سیاه و رسوا مکن. نیّات ما را خالص و فقط برای خودت قرار بده.

از تمامی دوستان، رفقا فامیلان و آشنایان حلالیت می‌طلبم و امیدوارم اگر از من بدی دیده‌اند ببخشند.

فرازهایی از وصیت‌نامه




ابوالحسن فرزند حیدرعلی نظری در پانزدهم اردیبهشت هزار و سیصد و چهل در سمنان به دنیا آمد.

ابتدایی را در مدرسه هدایت و سه سال راهنمایی را در مدرسه شهید منتظری پشت سر گذاشت.

دبیرستان را در رشته علوم تجربی با موفقیت به پایان برد. او به درس‌های فیزیک و شیمی علاقه‌مند بود و نمرات عالی می‌آورد.

در کارهای کشاورزی، بنایی و… به پدرش کمک می‌کرد.

قبل از انقلاب در راهپیمایی‌ها شرکت داشت و همراه دیگر جوانان آن روز لاستیک آتش می‌زد تا انزجار و نفرت خود را از حکومت آن روز بیان کند.

با دختر عمویش ازدواج کرد. ثمره زندگی‌شان دختری به نام محدثه است.

او وارد سپاه شد و در لباس پاسداری به خدمت مشغول.

آرام و سر به زیر اما در عین حال کوشا و فعال بود که وجودش برای خانواده و جامعه بسیار پر ارزش بود.

او چند مرحله به جبهه رفت. بار اول در دوم خرداد شصت و دو از گردان موسی بن جعفر به عنوان مسؤول مخابرات گردان به جبهه رفت و نه ماه در آن جا بود.

سرانجام در بیست و یکم بهمن شصت و چهار، در خرمشهر جزیره ام‌الرصاص، در عملیات والفجر هشت با برخورد ترکش به دست و پا به شهادت رسید.

پیکر مطهرش در گلزار شهدای امامزاده اشرف سمنان به خاک سپرده شد.

                                                     نويسنده:فاطمه روحي

قهرمان شهرم... شهيد كاظم عاملو

خانم! مي‌دوني عمليّات نزديكه؟
ـ خوب كه چي؟
ـ يعني اين ‌كه با اجازه‌ي شما مي‌خوام برم.
ـ آقا سيد! بچّه‌مون تازه بيست روزشه. باز مي‌خواي ما رو تنها بگذاري؟
ـ خداي بچّه‌ي بيست روز و چند ساله همه يكي‌ يه. اگه عمليّات نبود نمي‌رفتم. توي عمليّات بهم احتياج دارن.
ـ هر طور كه صلاح مي‌دوني. مي‌خواي بري برو، دلت براي اين بچّه‌ي كوچولو تنگ نمي‌شه؟
ـ چرا! اما اين دوست داشتن‌ نبايد مانع اداي تكليف‌مون بشه. درسته؟
ـ البتّه كه درسته.
ـ از خدا طلب صبر كنين. دعا كنين كه رزمنده‌ها موفق بشن و دشمن رو نابود كنن. ان‌شاءالله پيش فاطمه‌ي زهرا رو سفيد مي‌شي!

برگرفته از خاطره‌ي همسر شهيد




دو ويژگي را هميشه داشت؛ يكي با وضو بودن و ديگري عطر زدن. به همه سفارش مي‌كرد عطر بزنند. مي‌گفت:« توي يكي از اين چادرها ممكنه امام زمان رو ببينين، بهتره با بوي خوش ايشون رو ملاقات كنين. ».
به گفته‌اش يقين داشت. خيلي از آنها با ناباوري نگاهش مي‌كردند. طولي نكشيد كه آنها هم به گفته‌اش يقين پيدا كردند.

                                                                               برگرفته از خاطرات حسن ادب (همرزم شهيد )

 


از درون مي‌لرزيد و به خود مي‌پيچيد. عرق از سر و رويش قطره قطره مي‌چكيد. چند بار صدايش زدم. حالت عادي نداشت. انگار توي عالم ديگري بود و صداي ما را نمي‌شنيد. چراغ والر را آورديم نزديكش و پتوهايمان را انداختيم رويش. لرزش كم نمي‌شد. توي خواب صحبت مي‌كرد. بچه‌ها گفتند:« تب كرده و هذيون مي‌گه. » اما حرف‌هايش به هذيان نمي‌خورد. اين ماجرا چندين شب ادامه داشت و شب‌هاي ديگر مسلح شديم. با واكمن و نوار صدايش را ضبط كرديم و گاهي هم مي‌نوشتيم. چندين نوار ضبط كرده و حدود پانصد صفحه كتاب موجود است. ارتباط با عالم ديگر و شهدا، شده بود سرگرمي معنوي‌اش در دل شب. ما هم از اين عنايت بي‌نصيب نبوديم.

                                                                     برگرفته از خاطرات محمد حسن حمزه (همرزم شهيد) 

 


يكي از همرزمانش مي گويد: يك روز در منطقه جنوب از من پرسيد در نماز چه حالتي به تو دست مي دهد؟ گفتم چطور؟ گفت مي خواهم بدانم، گفتم حالت خاصي احساس نمي كنم. او گفت: راستش من در نماز لذتي مي برم كه نمي توانم آن را به زبان بياورم، گفتم چطوري؟ لبخندي زد و با نگاهي كه مخصوص خودش بود به من فهماند هر چه برايت بگويم تو نمي فهمي ...

معمولاً تا نماز نمي خواند غذا نمي خورد، يك روز سر سفره نشسته بوديم، به او گفتم ماشاءالله امروز خوب غذا مي خوري، گفت: با خواندن نماز اول وقت و با حال، اشتهاي آدم باز مي شود.

 



يكي از دوستانش مي گفت: يك روز به من گفت، من هميشه موقع نماز اول از امام زمان ‌(عج) كسب اجازه مي كنم و در دلم هميشه نيت اقتدا به آقا را دارم.

يك روز سكه اي را به پيرزن، مستحقي كمك كرد، او هم خيلي دعايش كرد، به پيرزن گفت: مادر مرا دعا نكن، امام را دعا كن كه خداوند عمرش را با سلامت و طولاني گرداند و ما را هم فداي او كند.

به ما سفارش مي كرد براي گرفتن هر حاجتي نماز بخوانيم و خودش هم همين كار را مي كرد، موقع نماز سعي مي كرد چفيه اش را بر گردنش بيندازد و بعد ار نماز هم آن را بر سرش مي انداخت و تا مدتها در سجده بود و وقتي سر از سجده بر مي داشت، چشمانش از شدت گريه سرخ شده بود.


در خاطره اي از دوست شهيد آمده است: صورتش خيس شده بود. صداي گريه‌اش حسينيه را پر كرده بود. هميشه ديرتر از همه‌ بچه‌ها از حسينيه بيرون مي‌آمد. مي‌دانستيم قنوت و سجده‌هاي طولاني دارد، اما اين بار فرق مي‌كرد. انگار در حال و هواي ديگري بود و هيچ كدام از ما را نمي‌ديد. در مسير هم كه بايد پياده تا منطقه‌ گردش مي‌رفتيم، ذكر مي‌گفت و گريه مي‌كرد. نزديكي‌هاي خط مستقر شديم. خمپاره‌اي نزديك سنگر ما به زمين خورد. تركشش پايم را زخمي كرد. پس از چند روز، روي تخت بيمارستان فهميدم همان خمپاره كاظم را از جمعمان برده است .همرزمش نحوه شهادتش را اين گونه بيان مي كند: صداي انفجار، بچه‌ها را به آن طرف كشاند. چادر آتش گرفته بود. رفتيم كمك. دو نفر با جراحت زياد به شهادت رسيده بودند. آن طرف‌تر كاظم دراز كشيده بود. با خودم گفتم: «توي اين گير و دار چه وقت خوابيدنه؟» جلوتر كه رفتم متوجه شدم، تركش خمپاره پشت سرش را برده است



فرازهايي از وصيت نامه شهيد عاملو:

پروردگارا مشتاقان لقايت را بنگر كه چگونه اميد به ديدار تو دارند و در راه حراست دينت، جانبازي و جانفشاني مي كنند. جسم و جان بي مقدارم آن چنان ارزشي ندارد كه براي رضايت آن را فدا كنم.

... اينجا بوي گلاب مي آيد، اين چه لباسيه تنتونه؟ عجب لباسيه؟ يعني منم بيام اين لباسو تنم مي كنم؟... اين ميوه ها همش پيش شماست؟ واي چه ميوه ايه؟ ... اين لباس ها خيلي نورانيه! اين لباسو بدين تنم كنم تا وقتي ميام پيش شما به اين لباس ها عادت كنم، اين لباس مخصوص شماست؟ بابا خيلي مقامتون زياده! اگه من بيام بايد اون آخر آخرها بايستم...

زمان جان! اون كيه اون كه اون گوشه ايستاده كيه؟ آقاست؟ جلوتر نمياد؟ بگو بياد جلوتر، اي آقا جان قربونت برم بيا جلو تا زودتر ببيمنت، آقا يادته ميون لودرها ديدمت جرات نكردم بهت نزديك بشم؟ بيا جلو آقا بيا جلوتر ...

اينها مختصر كلاميست كه رزمنده اي از خطه كوير سمنان، مدتي قبل از شهادتش به زبان آورد، حالت او مكاشفه و مخاطبش شهدا و امام زمان (عج) هستند و اين نقطه شروع اتصال او با آسمانيان بود و در همين ديدار بود كه تاريخ شهادتش را به او گفتند