خانم! مي‌دوني عمليّات نزديكه؟
ـ خوب كه چي؟
ـ يعني اين ‌كه با اجازه‌ي شما مي‌خوام برم.
ـ آقا سيد! بچّه‌مون تازه بيست روزشه. باز مي‌خواي ما رو تنها بگذاري؟
ـ خداي بچّه‌ي بيست روز و چند ساله همه يكي‌ يه. اگه عمليّات نبود نمي‌رفتم. توي عمليّات بهم احتياج دارن.
ـ هر طور كه صلاح مي‌دوني. مي‌خواي بري برو، دلت براي اين بچّه‌ي كوچولو تنگ نمي‌شه؟
ـ چرا! اما اين دوست داشتن‌ نبايد مانع اداي تكليف‌مون بشه. درسته؟
ـ البتّه كه درسته.
ـ از خدا طلب صبر كنين. دعا كنين كه رزمنده‌ها موفق بشن و دشمن رو نابود كنن. ان‌شاءالله پيش فاطمه‌ي زهرا رو سفيد مي‌شي!

برگرفته از خاطره‌ي همسر شهيد




دو ويژگي را هميشه داشت؛ يكي با وضو بودن و ديگري عطر زدن. به همه سفارش مي‌كرد عطر بزنند. مي‌گفت:« توي يكي از اين چادرها ممكنه امام زمان رو ببينين، بهتره با بوي خوش ايشون رو ملاقات كنين. ».
به گفته‌اش يقين داشت. خيلي از آنها با ناباوري نگاهش مي‌كردند. طولي نكشيد كه آنها هم به گفته‌اش يقين پيدا كردند.

                                                                               برگرفته از خاطرات حسن ادب (همرزم شهيد )

 


از درون مي‌لرزيد و به خود مي‌پيچيد. عرق از سر و رويش قطره قطره مي‌چكيد. چند بار صدايش زدم. حالت عادي نداشت. انگار توي عالم ديگري بود و صداي ما را نمي‌شنيد. چراغ والر را آورديم نزديكش و پتوهايمان را انداختيم رويش. لرزش كم نمي‌شد. توي خواب صحبت مي‌كرد. بچه‌ها گفتند:« تب كرده و هذيون مي‌گه. » اما حرف‌هايش به هذيان نمي‌خورد. اين ماجرا چندين شب ادامه داشت و شب‌هاي ديگر مسلح شديم. با واكمن و نوار صدايش را ضبط كرديم و گاهي هم مي‌نوشتيم. چندين نوار ضبط كرده و حدود پانصد صفحه كتاب موجود است. ارتباط با عالم ديگر و شهدا، شده بود سرگرمي معنوي‌اش در دل شب. ما هم از اين عنايت بي‌نصيب نبوديم.

                                                                     برگرفته از خاطرات محمد حسن حمزه (همرزم شهيد) 

 


يكي از همرزمانش مي گويد: يك روز در منطقه جنوب از من پرسيد در نماز چه حالتي به تو دست مي دهد؟ گفتم چطور؟ گفت مي خواهم بدانم، گفتم حالت خاصي احساس نمي كنم. او گفت: راستش من در نماز لذتي مي برم كه نمي توانم آن را به زبان بياورم، گفتم چطوري؟ لبخندي زد و با نگاهي كه مخصوص خودش بود به من فهماند هر چه برايت بگويم تو نمي فهمي ...

معمولاً تا نماز نمي خواند غذا نمي خورد، يك روز سر سفره نشسته بوديم، به او گفتم ماشاءالله امروز خوب غذا مي خوري، گفت: با خواندن نماز اول وقت و با حال، اشتهاي آدم باز مي شود.

 



يكي از دوستانش مي گفت: يك روز به من گفت، من هميشه موقع نماز اول از امام زمان ‌(عج) كسب اجازه مي كنم و در دلم هميشه نيت اقتدا به آقا را دارم.

يك روز سكه اي را به پيرزن، مستحقي كمك كرد، او هم خيلي دعايش كرد، به پيرزن گفت: مادر مرا دعا نكن، امام را دعا كن كه خداوند عمرش را با سلامت و طولاني گرداند و ما را هم فداي او كند.

به ما سفارش مي كرد براي گرفتن هر حاجتي نماز بخوانيم و خودش هم همين كار را مي كرد، موقع نماز سعي مي كرد چفيه اش را بر گردنش بيندازد و بعد ار نماز هم آن را بر سرش مي انداخت و تا مدتها در سجده بود و وقتي سر از سجده بر مي داشت، چشمانش از شدت گريه سرخ شده بود.


در خاطره اي از دوست شهيد آمده است: صورتش خيس شده بود. صداي گريه‌اش حسينيه را پر كرده بود. هميشه ديرتر از همه‌ بچه‌ها از حسينيه بيرون مي‌آمد. مي‌دانستيم قنوت و سجده‌هاي طولاني دارد، اما اين بار فرق مي‌كرد. انگار در حال و هواي ديگري بود و هيچ كدام از ما را نمي‌ديد. در مسير هم كه بايد پياده تا منطقه‌ گردش مي‌رفتيم، ذكر مي‌گفت و گريه مي‌كرد. نزديكي‌هاي خط مستقر شديم. خمپاره‌اي نزديك سنگر ما به زمين خورد. تركشش پايم را زخمي كرد. پس از چند روز، روي تخت بيمارستان فهميدم همان خمپاره كاظم را از جمعمان برده است .همرزمش نحوه شهادتش را اين گونه بيان مي كند: صداي انفجار، بچه‌ها را به آن طرف كشاند. چادر آتش گرفته بود. رفتيم كمك. دو نفر با جراحت زياد به شهادت رسيده بودند. آن طرف‌تر كاظم دراز كشيده بود. با خودم گفتم: «توي اين گير و دار چه وقت خوابيدنه؟» جلوتر كه رفتم متوجه شدم، تركش خمپاره پشت سرش را برده است



فرازهايي از وصيت نامه شهيد عاملو:

پروردگارا مشتاقان لقايت را بنگر كه چگونه اميد به ديدار تو دارند و در راه حراست دينت، جانبازي و جانفشاني مي كنند. جسم و جان بي مقدارم آن چنان ارزشي ندارد كه براي رضايت آن را فدا كنم.

... اينجا بوي گلاب مي آيد، اين چه لباسيه تنتونه؟ عجب لباسيه؟ يعني منم بيام اين لباسو تنم مي كنم؟... اين ميوه ها همش پيش شماست؟ واي چه ميوه ايه؟ ... اين لباس ها خيلي نورانيه! اين لباسو بدين تنم كنم تا وقتي ميام پيش شما به اين لباس ها عادت كنم، اين لباس مخصوص شماست؟ بابا خيلي مقامتون زياده! اگه من بيام بايد اون آخر آخرها بايستم...

زمان جان! اون كيه اون كه اون گوشه ايستاده كيه؟ آقاست؟ جلوتر نمياد؟ بگو بياد جلوتر، اي آقا جان قربونت برم بيا جلو تا زودتر ببيمنت، آقا يادته ميون لودرها ديدمت جرات نكردم بهت نزديك بشم؟ بيا جلو آقا بيا جلوتر ...

اينها مختصر كلاميست كه رزمنده اي از خطه كوير سمنان، مدتي قبل از شهادتش به زبان آورد، حالت او مكاشفه و مخاطبش شهدا و امام زمان (عج) هستند و اين نقطه شروع اتصال او با آسمانيان بود و در همين ديدار بود كه تاريخ شهادتش را به او گفتند